بسم الله
یک روز نامه ای رسید« او» نامه را باز کرد و خواند:
«بادهای صدوبیست روزه ی غربت بر من می وزند. اینحا همه کس را می شناسم. دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم. دست دراز می کنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد. ببین چگونه اسیر این زندان شده ام. اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد. نمی خواهم در غربت بمانم. نمی خواهم خاکستری و بی روح، مثل بیدهای لاغر و ضعیف، به هر بادی بلرزم. دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم، برقصم و شاد باشم از آمدنت، از بودنت، از هوای مرا داشتنت... من در این دنیا غریبم همنشینم باش،{یا صاجبی عند غربتی!}
قربانت،
قاصدک»
و خدا نامه را بست. از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب، به نسیم گفت: « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست.» و نسیم با شوق راه افتاد...